کودکی به پدرش گفت: «پدر،دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی ازخودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،
ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشمهایش خیلی
شبیه تو بود ...
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه میدیدند ...
.
.
آقاااااا...
بالاخره کشفیدم که بعضیاچرا اینقد تو عروسیا اصرار میکنن بری برقصی !
چون خودشون جا ندارنبشینن ... بعدش میان جات میشینن!
وقتی رقص و اینا تموم شدبرگشتی نه جا داری بشینی و همچنین میوه و شیرینی هات هم خوردن!!!!
.
.
بردار عزیز!داداشمن!شلوار رنگی بپوش،عیبی نداره اما باهاش کفش رنگی نپوش آخه قراره تو مرد باشی نهاسمارتیز!!!
.
.
بقیه استاتوس ها در ادامهمطلب
تفريحي علمي ...برچسب : نویسنده : erfan erfan1378 بازدید : 466